بیو غمگین |متن کوتاه و غمگین

نبودتون‌عادت‌میشه‌مثل‌بودنتون"️

دیگه به سایمم اعتماد ندارم🤙🏻🌃🖤
️

آدم‌های بعدی که میان تو زندگیت ارزش من رو بهت ثابت میکنن، الان هر توضیحی بهت بدم اضافیه.️

وَ مُرد در من هرآنچه‌ زنده بود....️

و فقط موقعی که نفعی برایشان داشت ما دوستشان بودیم...️

زندگی؟!
جالبه..
یه دروغ مسخره بود..:)️

آره ؛ من همیشه آماده هستم « آماده ترک شدن...»️

نیست بالاتر از سیاهی..
میمونے سر בوراهی..
الان کـہ مُـבـہ جـבایی..
تنها بهترـہ خـבایی..
-ممزے️

قول‌بده‌توعم‌یروزی‌مثل‌همه‌نری:)️

شاخ اونیه که یه نفر تو قلبشه❤️:)️

گفت :
.
داغونی نه ؟........:)
.
گفتم :چطور؟....:
.
گفت:آخه خیلی قشنگ میخندی❤️‍🩹🤚

️

اتاق بوی خودکشی میداد.
چشمانش بوی اشک.
دستانش بوی خون.
ولی بازم می‌گفت:
ببین این زندگی قشنگیای زیادی داره!️

نمیشِه نَبودِت بَرا مَن عٰآدی😉☠️🖤️

کاش میشد در کودکیم میماندم...جایی که تنها تلخیه زندگیم شربت سرماخوردگی بود.️

نمیدونی خیلی دلم برات تنگ میشه
هر وقت اینجوری میشم
چشامو میبندم و به تو فکر میکنم
مثلا به این فکر میکنم که هنوز کنارمی، چشات میخنده، حالت خوبه...!️

‌
شایدم مهستی راست می‌گفت: یه وقتایی دور شدنم؛ قشنگه🖤
‌️

همه چیز درست میشه...
ولی شاید اون روز، دیگه نه ذوقی باشه نه رمقی حتی شاید مهم نباشه که درست شده :)

️

تو نمیفهمی روز ب روز بی احساس تر شدن می‌تونه چه فاجعه‌ ای باشه!️

ولش کن، حرفامو میفهمی وقتی که دیره( :️

احساساتم به تدریج محو شده‌اند. اکنون در دنیایی از سکوت و تاریکی زندگی می‌کنم. هیچ شادی، هیچ اندوهی، فقط یک خلا بی‌پایان. هر لحظه، بیشتر به این واقعیت نزدیک می‌شوم که دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند مرا لمس کند.️

‏آدم‌ها رو همین حرف زدن با خودشون پیر میکنه، یه اتفاقی میوفته اینا صد دفعه تو ذهنشون مرور میکنن و حرص میخورن..️

تو‌ازمن‌ناراحتی،من‌از‌خودم.‌‌‌‌‌‌‌️

"نبسته ام به کس دل ، نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج ، رها رها رها من"️

    بخند، غمِ تو، دنیا را عوض نمی‌کند‌‌ :)️

ی دل دارم پر از خون؛
خونم شده قبرستون :)👩‍🦯‍➡️🖤️

‌
غربت آن است؛ که در جمعی و جانانت نیست! 

#مولانا



️

آخر‌ رسد‌
شبی‌که‌
به‌جرم‌ ِ
جنونِ‌عشق؛
ما‌را‌
به‌
کربلا
تبعید‌می‌کنند💔️

- لبخند‌میزد ، میگفت‌و‌میخندید:
‹‍ سربه‌سر‌اطرافیانش‌میگذاشت . .
اطرافیانش‌را‌بغل‌میکرد ،
به‌همه‌عشق‌میورزید :)!
شب‌ك‌رفت‌خانه‌وتنها‌شد . .
رویِ‌زمین‌نشست‌و‌به‌دیواراتاقش‌تکیه‌کرد . .
و‌تاصبح‌بی‌صدااشك‌ریخت‌و‌
نوشت‌و‌نوشت‌ . ‌.
صبح‌‌که‌بیدارشد
بغضش‌را‌قورت‌داد ؛
همان‌لبخند ِ‌همیشگی‌روی‌صورتش‌نقش‌بست .
به‌سختی‌نفس‌عمیقی‌کشید ؛
ظاهرش‌را‌حفظ‌کرد‌،و وارد اجتماع شد...️