یه وقتایی میزنه به سرم میگم گور بابای عشق و عاشقی. منتظرش بمونم که چی؟ بره دوراشو بزنه بیاد که چی بشه واقعاً؟ اصلاً بر فرض محال که برگرده، بعدش میتونم مثل قبل دوسش داشته باشم و با آرامش کنارش قدم بزنم؟ با خودم میگم بابا بنداز بره خاطراتشو، چشاشو، صداشو کلاً بندازش دور، چه خیری برات داشته آخه. همینجوری ساعت ها با خودم کلنجار میرم که چرا باید دوست داشته باشم؟ آخرش خسته که میشم و به هیچ نتیجه ای نمیرسم، یه نفس عمیق میکش️
داشتم کتاب "اتاقی از آن خود" رو میخوندم، رسیدم به این تیکه اش، انگار دقیقا داشت منو توصیف میکرد: «میدونی من خیلی با آدمها مهربونم، دیفالتم نسبت به همه مثبته، ولی وای به وقتی که حس کنم کسی داره ازم سواستفاده میکنه یا اون دوستی و رابطه یکطرفهست، دیگه خنثیترین میشم نسبت به اون آدم. نه چیزی میگم نه کاری میکنم و این تووی خطِ رفتاریِ من بدترین مجازاتیه که میتونم برای یک نفر قائل بشم..!»️