زندگیمون وقتی سخت شد که برای عادیترین و کوچک ترین خواستههامون کلی صبر کردیم تحمل کردیم، چقد دوندگی کردیم، سختی کشیدیم ولی وقتی بهش رسیدیم هیچ حسی نداشتیم یا کلا دیگه نمیخواستیمش.️
مگه ما چن سالمونه :) اینکه آرزویی جز مرگ نداریم هیچی خوشحالمون نمیکنه از همچی بدمون میاد و... آخه این چه وضعیه ما الان باید زندگی کنیم باید بخندیم نه اینکه گلومون از شدت بغض بسوزه بسه دیگه تا کی میخواد این وضع ادامه داشته باشه:(️
ميشود تنها شويم يک بوسه از چشمت کنم؟ حلقه ي پيوندمان را دزدکي دستت کنم؟ ميشود هر ثانيه نام مرا نجوا کني؟ من بگويم “جان” ولي با بقيه بدتا کني؟ ميشود آغوش تو منزلگه جانم شود!؟ چشم تو جانم بگيرد عشق مهمانم شود؟ ميشود مردم بدانند من چقد ديوانه ام؟ جز تو ديگر هيچ بينم با همه بيگانه ام.؟! آنقدر ديوانه ام تا هر که ميبيند مرا آه تلخي ميکشد با خنده ميپرسد چرا؟️