بیو غمگین |متن کوتاه و غمگین

لحضه ها خاطره میشوند و
آدما ها درس، زندگی این هست...🍃️

‌
این حقیقتی است؛
که اگر سیدالشهداء‹ع› را
از ما بگیرند هیچ‌ایم،
و کمتر از هیچ!
هرچه هست،
از رحمت ایشان است...️

هر کس به مقدار محدودیت
علاقه دارد
پس بی محدودیت
علاقه ای وجود ندارد
و چه تلاش هایی به علاقه که فقط به محدودیت بستگی داشت :))️

آدم از یه جایی به بعد به خودشم شک میکنه...
چه برسه اطرافیان؛️

ما
معتکف
گوشه ی تنهایی
خویشیم...
‌
‌️

قسم به شب ..
به مخفی شدن نور ..
به نبود ِ سایه ها ..️

جای تو کنارم خالیست پس من هم میروم چون باهم جامان خالی باشد ✨✿️

‌
‌‏شبیه قایق‌های کاغذی‌ام، هر لحظه امکان داره از هم وا برم و تو خودم غرق شم..!

‌️

همه چیو نمیشه به همه گفت. بعضیاشم نمیشه حتی به خودت بگی. میذاریش توی صندوقچه میندازیش ته چاه صدمتری که مبادا یادت بیاد ولی بازم یادته️

آدم‌ها می‌روند اما زخم‌هایشان همیشه با ما باقی می‌ماند.️

اگر بخوام راستش رو برات تعریف کنم هنوز هیچکدوم از ما با رفتن آدم ها کنار نیومدیم با حرف هاشون قدرت رها کردن رو پیدا نکردیم
شاید تو سوشال مدیا فریاد بزنیم ک بلدیم ولی نه ما هیچوقت یاد نخواهیم گرفت️

من نگران دستات بودم وقتی داشتی قلبمو
میشکوندی؛! :)️

‌‏در خیابان‌ هایی که هرگز آمد و شد نداشت، در ساعاتی که می ‌دانستم مشغولِ کار است، در خانه‌ هایی که اصلا صاحبانِ آن‌ها را نمی‌ شناختم، همیشه منتظرش بودم.️

حیف شد کنار تو نیستم با هم زیر بارون راه بریم🥲️

از زمانی که در این ازدحام به دنیا آمدم
غریبم ؛
ـمحمود درويش️

خیلی دردناک بود وقتی ویلیام شکسپیر گفت:
تو گفتی بارونو دوست داری'ولی چترتو باز کردی'
گفتی خورشید رو دوست داری 'ولی دنبال سایه میگشتی'
گفتی از وزیدن باد خوشت میاد'ولی پنجره رو بستی'
به همین خاطره که میترسم 'بگی منم دوست داری'️

«دلم می‌خواست می‌خوابیدم، و توی دوران دیگری بیدار می‌شدم.»

اریش ماریا رمارک️

من قبلا مشکلاتمو با خواب حل میکردم حالا خوابیدنم خودش شده یه مشکل .️

جوان ب حادثه ای پیر میشود گاهی🖤️

درد داره با آدمی غریبه بشی که یه روزی فکر میکردی دوست صمیمیت بود..️

بَرایِ کَسی بِمون
کِه مَعنیِ موندَن و بِفَهمِه
💔🥀💔️

خیابانی پوشیده از ترس
و دوشیده از عشق..!)️

کجایی تو که واسم بودی هروئین؟!️

با‌اینکه‌نبودی‌با‌من‌خوب،‌همه‌حرفاتو‌یادم‌موندش:)️

هیچوقت به کسی اعتماد نکن
یادت باشه زمانی شیطان فرشته بود...️

من عاشقانه دوستش می داشتم و او عاقلانه طردم کرد
منطق او،حتی از حماقت من احمقانه تر بود

#احمدشاملو️

دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
R#️

زمانی بود که چشم ها حقیقت را میگفتند !
اما من اکنون جوری به تو نگا می‌کنم که
گمان کنم فکر می‌کنی ، تمام خاطرات را از یاد برده ام
اما
چشم ها حقیقت را نمی‌گویند یعنی نمیگزارم که بگویند هنوز
عاشق هستند!

-سیتا
️