عشق آن است که خیابان به خیابان همه راه ردکنی ناگهان بر سر یک کوچه کمی مکث کنی مادرم گفت گفت که عاشق نشوی گفتم چشم چشمای تو مرا بی خبر از چشمم کرد عشق ان است که یوسف بخورد شلاقی درد از سرو تن . مغز زلیخا برود....*:️
نوشته بود : "اگه خواستی بری طوری زخم بزن که دیگه نتونم سمتت بیام؛ من از دلخوش بودن میترسم، من از نصف نیمه حضور داشتن میترسم، نمیخوام هیچ امیدی واهی ای باقی بمونه."️