یک روز به خودم اومدم و دیدم که مدت هاست شمع روشن نکردم، دیگه مثل قدیم ها غروب رو تماشا نمیکنم، ظهر ها روی زمین نمیخوابم، به طرز عجیبی تلخیِ آدم ها آزارم میده، دنیایی که همیشه در گرمای خوشحالیام فرو میرفت، انگار که فراموش شده. این روز ها که به خودم میآم، میبینم دوباره شمع هام من رو صدا میکنن، دایناسور های مورد علاقهام هنوز منتظرن که من دوستاشون داشته باشم، بوم های نقاشی ام میخوان که رنگ بگیرن،️
2.1
یک عالمه راز در بین همه چیز وجود داره که منتظر چشم های کنجکاوه، پتوی مورد علاقه ام هنوز دوست داره در آغوشش بگیرم، دست هام هنوز میخوان از تلاش زخمی بشن، ماجراجویی من شروع شده. دختر کوچکی که درون من برای سال ها، با غم خوابیده بود، حالا بیدار شده و دیگه نمیخواد که بخوابه. انگار که تمام این دنیا، دنبال لبخندی عجیب میگرده تا شعری برای زندگی بسازه.