افکار او خوره ی روح اش بودند، انقدر فکر کرد تا چیزی ازش باقی نماند؛ همانند باتلاقی که هرچه تلاش کرد بیشتر در ان فرو رفت و انقدر تقلا کرد تا خودش را گم کرد.️
دیگه هیچی میلی ندارم تو جمع بشینم جای که رفت آمد وجود داره اصلأ دیگه حال نمیکنم حرف بزنم یا کسی حرف بزنه دوست دارم کنج اتاق خودم تاریک تنها یا زیر درخت بشینم موزیک گوش کنم .️