گریه میکرد ، فریاد میزد ، درد میکشید ، اما ساکت بود . هر روز همین بود ، درونش غوغا ، بیرونش آرام . با کسی دردش را تقسیم نمیکرد ، البته که کسی متوجه ی دردش نمیشد ، بازیگر خوبی بود ؛ او سالها نقش یک فرد خوشحال و بی دغدغه را بازی کرد ، تا که یک روز همه گفتند :" خودکشی کرده ؟ بعیده ، به این نمیخورد " او موفق شد دردش را پنهان نگه دارد. ️
ما عادت کردیم به فکر کردن راجع به حرف هایی که نتونستیم بزنیم. برای ما ساعت ها غرق شدن توی لحظه هایی که حرف هامون رو به زبون نیاوردیم و خوردیم، عادی شده. وقت هایی که سکوت کردیم ؛ اما درونمون غوغا بود. نگاه کردیم؛ اما افکارمون رو زدیم ، شکستیم ، جر دادیم و له و لورده گوشهی ذهنمون خوابوندیم. به ظاهر حرمت ها رو نشکستیم ؛ اما توی قلبمون هیچ حرمتی نموند. ما به همهی این نگفتن ها عادت کردیم.️