از چيزى حرف میزد كه حرفش نبود. به چيزى میخنديد كه در خلوت به گريهاش انداخته بود. او با كسى بود كه دوستش نداشت و صورت كسى را پشت چشمانش داشت كه انكارش میكرد. او از آنچه نبود نقابى ساخته بود و آنچه را كه بود پشتش پنهان كرده بود. -آلبر کامو️
❖تک تک عصبای سرش درد میکرد ، قلبش مُدام تیر میکشید و میخواست اون غرور لعنتیو بُکشه ، بدنش ضعیف شده بود و شده بود گچ دیوار ، توی آتیش داشت میسوخت ، تا خرخره پر بود ، تک تک بدنش یا زخم شده بود یا کبود ، چشاش داد میزد دیگه نمیتونه ولی . . . ولی باز میگفت خوبم !
من با آدمهایی که زیاد از حد من را میشناسند احساس راحتی نمیکنم؛ برای همین همیشه در تلاشم راز ها و حریم هایی را نگاه دارم، خوب نیست تمامیت انسان برملا شود. بخش نهان، خاصیتِ حضورش این است که پنهان بماند.️