سراپا اگر
زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم...
3.8
پاییز شعر ادبی سراپا اگر
زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم...
معشوقه به سامان شد
تا باد چنین بادا…
من همان آدم پر منطق بی احساسم
پس چرا آمدنت حال مرا ریخت بِهَم..؟
در دلم
بنشستهای
بیرون میا...
مرا
تا دل بود دلبر تو باشی.
جانی و دلی
ای دل و جانم همه تو
آنچه در يادش
نمانده،یاد ماست.
پاییز، باران
و پنجره ای رو به رفتنت؛
دیوانه ام اگر عاقل بمانم..
مرا در آسمان میجویی و من زیرِ آوارم..
️مراقب من باش...
از من،
فقط تو مانده ای...
پاییز در برگ های خشکیده اش، شعر را محصور میکند 🍂
️جهان و کار جهان
جمله
هیچ
در هیچ است.
گورپدر تمام این قافیه ها
لعنتی حال دلم سخت خراب است بیا ...