من نمیگم تو بیا همهٔ وقتتُ براي من بذار، میگم حداقل اون یذره تایمي که داري بیا برای رابطمون بذاریم، من کل روز منتظر همون تایم کوچیکم و تو انگار برات مهم نیست، سلام و چخبر و کجایي که تو همه رابطهها هست و من اینو نمیخوام، من نمیخوام آخرین کسي باشم که از برنامههات با خبر میشه یا خودم کلي ذوق داشته باشم از برنامههام برات بگم ولي تو نباشي، فکر میکنم حق با منه و خب تو هم بشین درست راجب حرفام فکر کن.️
من شدیداً احساس خفگي میکنم و نیاز دارم حرفام رو کلمه به کلمه به یکي بزنم، اما کسي نیست که بتونه درک کنه، کسي نیست که بتونه حتي یکم مثل من به دنیا نگاه کنه و شایدم همچین کسي باشه و من نداشته باشمش، راستش بین غریبههاي دورم سخت میگردم و کاش دیوونه بودم میتونستم دردهامو، غمهامو، بي حوصلگيهامو بهش بگم و آخرش نگران نباشم چرا همه چیزمُ بهش گفتم. دلم میخواست یکي بزنه رو شونهم بگه هي، من حالت رو خوب میفهمما تو خیلي خستها️
من؟ نمیدونم راستش. راجب خودم چیز زیادي نمیدونم جز اینکه واقعاً خستم و فکرم خیلي درگیره تموم روز تلاشم رو میکنم تا ذهنم فکراي مزخرف نکنه ولي وقتي که شب میشه وقتي که رو تختم دراز میکشم اون سیاهي میاد سراغم میوفته به جونم و تا خود صبح من هزار بار میمیرم و وقتي که هوا روشن شد دوباره لبخند میزنم تا کسی چیزی نفهمه.️
من خستم، اونقدري خستم كه ميتونم همين الان وسيله هامُ بريزم تو كولهام سيمكارتمُ بشكونم، تموم پولمُ بدم براي بليط به دورترين شهر ممكن برم و زندگي جديد شروع كنم و اونقدر درگير روزمره جديدم بشم كه حتي خودِ الانمُ يادم نياد.️