آقای پشت عینک دودی من به فدایتان تنگ است مدتی ست دل من برایتان فنجان و آب جوش و .. چرا زود میروید؟ مانده ست روی میز،الفبای چایتان هر شب میان خاطره ام رنگ میشود تصویر محرمانه ترین ردّ پایتان سیگار چندم است؟ به یاد که می کشید؟ آتش گرفته است تمام صدایتان دردی عجیب در سر من حرف میزند بد جور بر سرم زده امشب هوایتان دارد تمام میشود این چند روز هم چیزی نمانده است بمیرم برایتان️
امیدوارم یه روز از خواب بیدار بشم و ببینم همه چیز خواب بوده و من به هیچکدوم از این آدما تعلقی نداشتم ، و از دستِ هیچکس عصبانی نیستم و حالمم خیلی خوبه امیدوارم یه روز از خواب بلند شم و ببینم آدمای جدیدی دورم وجود دارن و هرکسی که الان دارم باهاش زندگی میکنم فقط یه خوابِ دردناک و عمیقا غمگین بوده امیدوارم یه روزی بفهمم زندگیم تا این حد کسل کننده و رنج اور نبود . -تاریکیِشب️
بعضیامون خیلی بیرحمانه داریم یه دردایی رو تحمل میکنیم، دردایی که خیلی بزرگتر از قد و قوارهی ماست. هیچوقت حق انتخابی براشون نداشتیم، زورشون خیلی بیشتر از لبخندامونه. دردایی که هر بار از خودت میپرسی خب چرا بازم من؟ و هر بار جوابی که هیچوقت پیداش نکردی؛ غمگین و غمگینترت میکنه. -تاریکیِشب️