گاهگاهی که دلم میگیرد، پیش خود میگویم آنکه جانم را سوخت یاد میآرد از این بنده هنوز؟ گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت سالها هست که از دیدهی من رفتی لیک دلم از مهرِ تو آکنده هنوز!
ما عادت کردیم به فکر کردن راجع به حرف هایی که نتونستیم بزنیم. برای ما ساعت ها غرق شدن توی لحظه هایی که حرف هامون رو به زبون نیاوردیم و خوردیم، عادی شده. وقت هایی که سکوت کردیم ؛ اما درونمون غوغا بود. نگاه کردیم؛ اما افکارمون رو زدیم ، شکستیم ، جر دادیم و له و لورده گوشهی ذهنمون خوابوندیم. به ظاهر حرمت ها رو نشکستیم ؛ اما توی قلبمون هیچ حرمتی نموند. ما به همهی این نگفتن ها عادت کردیم.️