داشت برایم تعریف میکرد: *تو یک مهمونی بودم یکی برای شوخی، تاکید میکنم "شوخی" بهم گفت چقدر زشت شدی! وقتی رسیدم خونه تو آینه اتاقم کلی با خودم کلنجار رفتم و با خودم دعوا کردم که چرا من زشتم و ... بعد ازون دیگه هیچوقت ماسکم رو برنداشتم!* {لطفا مواظب حرفاتون باشین؛ شاید یکی رو از زندگی متنفر کنه!}️
نوشته بود : " من تیکه های شکسته شدهی قلبی رو به هم چسبوندم که من نشکسته بودمش و بعد صاحب همون قلب، قلب خودمو شکوند " و من عمیقا این جمله رو درک میکنم. ️