❖تک تک عصبای سرش درد میکرد ، قلبش مُدام تیر میکشید و میخواست اون غرور لعنتیو بُکشه ، بدنش ضعیف شده بود و شده بود گچ دیوار ، توی آتیش داشت میسوخت ، تا خرخره پر بود ، تک تک بدنش یا زخم شده بود یا کبود ، چشاش داد میزد دیگه نمیتونه ولی . . . ولی باز میگفت خوبم !