حکایت من و اون، حکایتِ ماه و خورشیدِ... ماه با نور خوشید جون میگیره و نورانی میشه ولی بهش نمیرسه؛ منم با فکر اون زندگی میکنم و روزامو میگزرونم ولی بهش نمیرسم....️
تو میتونستی چشمایی که تا ابد تورو میبینه داشته باشی میتونستی لبایی که جز تو احدی رو نبوسیده و بدنی که توسط هیچ کس جز تو لمس نشده رو داشته باشی پاهایی که وقتی اسمت وسط باشه تا اخر دنیا میاد و قلبی که تا ابد میخواد توش باشی و داشته باشی ولی تو متاسفانه لیاقت هیچیو نداشتی ️
یادته گفتی قلبتو بده بهم منم قلبمو میدم به تو ؟ منم قبول کردم ! یادت میاد چقدر باهم سر اینکه مواظب قلبا باشیم بحث کردیم ؟ من مواظب قلبت بودم ولی تو ... یه شب گفتی دیگه نمیخوام قلبم پیشت باشه پسش بده ! یادته منم قلبتو بهت برگردوندم ؟ خب لعنتی تو چرا قلبمو برنگردوندی ؟! چرا قلبمو پس ندادی بهم که الان تا صبح بیخوابی نکشم ؟ که همش تو فکر نباشم ، که منتظر پیامت نباشم ؟ که با هر اهنگی ، هر عکسی ، هر فیلمی یادت نیوفتم ؟️