گفت «ازت خوشم اومده» گفتم «باشه» گفت «بیا باهم بیشتر آشنا شیم» گفتم «باشه». گفت «باهات آشنا شدم و فهمیدم به درد هم نمیخوریم.» گفتم «باشه.» گفت «میرم» گفتم «باشه». رفت و نمیدانست که «به شانهام زدی، که تنهاییام را تکانده باشی، به چه دل خوش کردهای؟! تکاندن برف از شانه های آدم برفی؟!» دکتر کاردیولوگ️