اگر میتوانستم تورا میبردم یک جای دور،یک جایی که انقدر گریه ات نگیرد و هر روز دو سه وعده سیر غصه نخوری. صورت قشنگت را میگرفتم بین دست هایم، پیشانی ات را میبوسیدم و میگفتم نترسی عزیزدلم، ترس ندارد، دیگر تمام شد، خستگی ها و غم هایت تمام شد، بیا بریم یه زندگیمان برسیم، بیا بریم از اول شروعش کنیم.️
در این بغل عاشقانه، نور و تاریکی دیگر نه دشمناند و نه مخالف. آنها، همانند دو روحی که سرانجام یکدیگر را یافتهاند، به هم میپیوندند و جهانی را خلق میکنند که هم زمان، هم نور دارد و هم سایه؛ جهانی که در آن، هر چیز در جای خود است و هر چیزی در هماهنگی کامل با دیگری زندگی میکند. این آغوش، از جنس آشتی است، از جنس عشق؛ عشقی که همهی تضادها را کنار میزند و در نهایت، به یگانگی و آرامش میرسد.️