برای گردش به صحرا رفته بودند . سرگرم و خَندان ، مشغول به تماشای کویر .. در راه علـی به شوخی به همسرش گفت : پیـٰامبر منرا بیشتر دوست دارد . فاطمه باخندھ جـواب داد: من تنها دخترِ او هستم ، آنوقت شما را بیشتر دوست بدارد !؟ به محضر پیامبر شرفیاب شدند . پیامبر که در نظرش شیرین آمده بود ، لبخند بر لب گفت : جانِ پدر تو محبوبتَری و علی عزیزتر .