متن های کودکی / بهترین متن کودکی [پیشنهادی]

ازبازی‌کردن‌مارتونوکیاتاپیداکردنشون‌توآستینم.🖤️

در من کودکی فلج است که خواب دیده،میشود دوید..️

هیچ عروسکی پیر نمی شود
دخترها مهربان ترین مادرانند🤌🏻👸🏻💅🏻️

بچه که بودم فکر میکردم؛
پول یعنی یه کاغذِ بی ازرش
و پولدار یعنی کسی که خوراکی میخره...🙂️

با منی که بچگیام برخلاف بچه‌های دیگه دوست داشتم پارک خلوت بشه و برم بازی، حرف از عجیب غریب بودن نزن.️

با من از لجبازی حرف نزن
من بچه بودم قطب های همسان آهن ربا رو به زور به هم میچسبوندم 🦦🎀️

شمام تا اسباب بازی فروشی میببنید وایمیسد بررسی میکنید بعد دوباره راهتون ادامه میدید یا من هنوز بچم👀🌟.️

به یاد روزی که کرونا بود سیل بود زلزله بود جنگ بود هیچی نشد شدا ولی کودکیمون تباه شد️

تو مترو داد میزد میگفت : حباب ساز بخیرید .
شادی حق بچه های شماست .
ولی خودش فقط دوازده سالش بود ....️

بگو ببینم چن سالگی فهمیدی یه بچه چجوری درست میشه¿¡
و چجوری فهمیدی

من:۵ سالگی من تو گوگل سرچ کردم فهمیدم😑️

داستان زیبایی منو تو یک خط است
بچگی کردمو از لای لجن گل چیدم🙁💔👌🫀️

تو ۷ سالگیم با قطعیت بیشتری در مورد آیند‌م حرف میزدم تا الان.
️

صدای قدمهای لرزانش تندتر از نفسهای پرشورش در کوچه های باریک می پیچید
و او را برای سریع تر دویدن تشویق میکرد.
کوله کرمی رنگی که برشانه داشت باریتم قدمهایش
به هوا می پرید و محکم بر کمرش فرود می امد. موهای قهوه ای
اش در هوا میرقصید وکراوات سیاه یونیفرم مدرسه دورگردنش
پیچیده بود.قلب کوچکش در سینه بااشتیاق می تپید لبخند معصومانه ای بعد از صحبت با مادرش بر لب هایش نقش بسته بود و او طبق قراری که با مادرش داشت......... ️

در شعله ی چشمان کودکی
سوختم
که در فقر
حمل می کرد
سایه ی غم را
بر دوش کوچک ش
با لبخند

#المیراپناهی درین کبود
#شعنکان️

بخواب بخواب داࢪي بيداࢪي ميبيني...️

*◄থৣ در بچگی از معلمم می‌پرسیدم درد را می‌توان به از دست رفتن دیگران تشبیه کرد 🖤থৣ►️

یواشکی حرف زدن یا همون پچ‌پچ کردن بچه‌ها زیر گوش بزرگترها خیلی بامزه‌‌ست، یک درصد اطلاعات میدن نود و نه درصد تف.️

ترسناک‌ترین‌آرزو: زودتر بزرگ بشم..!️

من همیشه برام سوال بود چرا بچگیام میخواستم بزرگ بشم ؟
شاید بخاطر این بود که میخواستم قدم به یخچال برسه؛نه اینکه بخاطر هر کاری بازخواست بشم.️

پارت دوم «نابود شده ولی بازم قشنگه»
داستانمون از کودکی سینا و فرشته شروع میشه؛سیناتو نیمه ی اول دهه ی شصت به دنیا اومده بود و توی یه خانواده ی نسبتا ثروتمند دنیا اومده بود؛اون زمان هم زمان سختی واسه بچه ها بود خامواده هایی با چهارتا فرزند شاید هم بیشتر که وقت رسیدگی به همه ی اونها خیلی کم بود.

ادامه دارد…️

پارت سوم«نابود ولی بازن قشنگه»
بچه خودش تلاش می‌کرد برای بزرگ شدن،خودش درس میخوند،خودش راه رفتن و حرف زدن و نوشت یاد میگرفت؛سینا هم یکی از اونها بود،کودکی که پدرش شاغل یه استان دیگه بود و سخت میتونست ببینتش و مادری که دوتا دختر و یه پسر راهی خونه ی بخت کرده بود و حالا هم فقط به کار های روزمره‌اش میرسید مثل کار کردن در زمین کشاورزی اش،غذا پختن،کارهایی که یک زن انجام میداد؛

ادامه دارد …️

بچه گریه میکرد. شوهرم بردش بیرون هم هواش عوض شه هم خودش خرید کنه. وقتی بیرون بودن زنگ زدم هم به لیست خرید یچی اضافه کنم هم حال بچه رو بپرسم.
-بچه چطوره؟ آروم شد؟
+قطع کن قطع کن زنگ میزنم!
بله! بچه ۹ ماهه رو توی ماشین جا گذاشته بود و خودش رفته بود توی مغازه!
️

تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشمهایت
در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت
از تنهایی معصومانه دستهایت️