مادربزرگ من از بچگی رای من وقتی داستان میگفت یکی از داستانهای همیشگیاش این بود: که دو برادر بودند که این دو با هم خیلی مشکل داشتند یه روز مادرشون از جر و بستهای اینا خسته میشه از خانه بیرونشون توی راه دعواشون میشه یکی از آن به دیگری میگوید تو لایق برادر بودن من نیستی و راهشون از هم جدا میکنن یکی میرود به کوه شب توی غار میخوابد شب که میشود...️
1.4
پارت دو
داستان مادربزرگ شما نمونهای عالی از سنت شفاهی است...