آنجا یک قهوهخانه بود. اما ننشستیم به نوشیدن دوتا استکان چای. چرا؟ دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟ عجله، همیشه عجله. کدام گوری میخواستم بروم؟ من به بهانهی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشتهام.
± محمود دولتآبادی️
± محمود دولتآبادی️
5.0
فلسفی روانشناسی فلسفه زندگی قدردانی از لحظه محمود دولتآبادی شتابزدگی محمود دولتآبادی در اینجا به زیبایی تناقض پنهان در...