سلام من امیر عباس هستم اومدم رمان پسر های کله پوک پخش کنم نگاهی به ساعت انداختم دیدم 7:۵است سریع رفتم پایین دیدم حسام خواب هست یک لیوان آب کنارش بود رفتم ورداشتم رختم روش بدو بدو رفتم پیش علی گفتم علی به دادم برس گفت چی شده گفتم حسام میخاد بکشه گفت بخاطر این منو بیدار کردی گفتم آره گفت اگر اون نکشت خودم مکشمت ای بابا سریع رفتم پایین نگاه کردم ساعت دیدم 7:۳۰بود گفتم بچه ها بدبخت شدیم گفتن چرا گفتم ساعت نگاه گفت وای سر️
2.2
شیطنت رفاقتی شیطنت دوستی شوخی نوجوانانه چه شیطنت جالبی! این روایت بامزه از امیرعباس، حسام ...