عشق آن است که خیا بان به خیابان همه را رد کنی
نا گهان بر سر یک کوچه کمی مکث کنی
مادرم گفت که عاشق نشوی گفتم چشم
چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد
عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز و سر و جان زلیخا برود
من آنم که دید و دیده نشد
همانم که پسندیدو پسندیده نشد
من میمیرم که باهت حرف بزنم
خمار اینم به موهات دست برنم️
نا گهان بر سر یک کوچه کمی مکث کنی
مادرم گفت که عاشق نشوی گفتم چشم
چشم های تو مرا بی خبر از چشمم کرد
عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز و سر و جان زلیخا برود
من آنم که دید و دیده نشد
همانم که پسندیدو پسندیده نشد
من میمیرم که باهت حرف بزنم
خمار اینم به موهات دست برنم️
-
عاشقانه شعر عشق عرفانی فنا در معشوق شعر حافظ مکث در عشق این شعر از حافظ، فراتر از یک بیان عاشقانه، به مفهو...