پسرکی کنار جاده ورودی روستا ایستاده بود. حاکم با لباس مبدلبه پسرک نزدیک شد و سوال کرد. برای چه اینجا ایستاده ای ،گفت برای راهنمای مهمانان ،پسرک حاکم را به مراسم راهنمایی کرد و منتظر ماند ،بعد از مدتی حاکم از مراسم بیرون آمد.پسرک ایشان را تا خروجی روستا همراهی کرد.حاکم خواست هدیه ای به پسرک بدهد.......
️