این داستان واقعی میباشد🤧
مامانم بغلم کردداشت برام چیزی تعریف میکرد. ازقضا دستمو گرفته بود. منم توبغلش خابیده بودم.
ازاون طرف داشت بادستام بازی میکرد وسرمنو گرم کرده بود.
منم این قد محو حرفاوخنده های مامانم شده بودم. نمیدونسم داره چیکارمیکنه.
یهو دیدم دستم اینقد داره میسوزه که نگو.😑
یهو جیغ زدم.
دیدم مامانم زده زیر خنده.
میگه چراتواینقد جون سفتی.
دوساعته دستتو گذاستم تولیوان چای ونمیسوزی چرااا. اخه تووو!!! 😤🥵🤧️
مامانم بغلم کردداشت برام چیزی تعریف میکرد. ازقضا دستمو گرفته بود. منم توبغلش خابیده بودم.
ازاون طرف داشت بادستام بازی میکرد وسرمنو گرم کرده بود.
منم این قد محو حرفاوخنده های مامانم شده بودم. نمیدونسم داره چیکارمیکنه.
یهو دیدم دستم اینقد داره میسوزه که نگو.😑
یهو جیغ زدم.
دیدم مامانم زده زیر خنده.
میگه چراتواینقد جون سفتی.
دوساعته دستتو گذاستم تولیوان چای ونمیسوزی چرااا. اخه تووو!!! 😤🥵🤧️
3.1
بچها بقیش جا نشد اینجا نوشتم .
خلاصه منو سوزوند 😭
انگشتم سوخت
بنظرتون مامانم چیزیش شده 🤔
دیگه دارم کم کم ازش میترسم 😖
شما جا من بودین چیکار میکردین !!!!🥺
خلاصه منو سوزوند 😭
انگشتم سوخت
بنظرتون مامانم چیزیش شده 🤔
دیگه دارم کم کم ازش میترسم 😖
شما جا من بودین چیکار میکردین !!!!🥺
این خاطره بامزه، یادآور تفاوت درک ما از درد در کود...