صبحها که بیدار میشم، تختِ کنارم خالیه، پتو هنوز چینِ بدنِ تو رو داره. قهوهساز رو روشن میکنم، ولی بدونِ اون «صبح بخیرِ خوابآلودِ» تو، تلختر از همیشهست. میرم سرِ پنجره، شهر بیداره، ولی من هنوز تو خوابم؛ چون تو نیستی که با نوکِ انگشتت بخارِ شیشه رو پاک کنی و بگی «ببین، آفتاب چقدر قشنگه».
دلم میخواد برگردی، دستت رو بذاری رو کمرم، سرت رو بچسبونی به پشتِ گردنم، نفسِ گرمت بزنه تو موهام. فقط همینقدر، فقط یه لحظه️
دلم میخواد برگردی، دستت رو بذاری رو کمرم، سرت رو بچسبونی به پشتِ گردنم، نفسِ گرمت بزنه تو موهام. فقط همینقدر، فقط یه لحظه️
2.5
عاشقانه جدایی دلتنگی حس حضور روابط عاطفی جزئیات زندگی این روایت زیبا به خوبی نشان میدهد که چطور ذهن ما ...