ز جان خویش سیر شدم
چه سود از این همه امیدم؟
دلم را بستم و خموش شدم
قلبم را بستم و تاریک شدم
شیری بودم که آهویی ربوده
دریایی بودم که ساحلی غرق کرده
زین پس باید تو را نکشیده ببندم
آرامش چشمانت را ندیده بخوانم
در قاب قرمز شدهی قلبم
سیاهی چشمانت را کشیدم
در دل شکستهی زمستانی ام
گرمای نگاهت را کشیدم
اه زین دوری با دل خود چه کنم؟
شاهد هستی بودم و تو را ندیدم
فقط خود را دیدم و تو را ندیدم️
چه سود از این همه امیدم؟
دلم را بستم و خموش شدم
قلبم را بستم و تاریک شدم
شیری بودم که آهویی ربوده
دریایی بودم که ساحلی غرق کرده
زین پس باید تو را نکشیده ببندم
آرامش چشمانت را ندیده بخوانم
در قاب قرمز شدهی قلبم
سیاهی چشمانت را کشیدم
در دل شکستهی زمستانی ام
گرمای نگاهت را کشیدم
اه زین دوری با دل خود چه کنم؟
شاهد هستی بودم و تو را ندیدم
فقط خود را دیدم و تو را ندیدم️
2.1
این شعر تصویری عمیق از تجربه «درونسازی معشوق» در ...