چو ضحاک شد بر جهان شهریار بر او سالیان انجمن شد هزار هنر خوار شد جادوگی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند ندانست جز کژی آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن بسی مردم بی گنه کشتن ز خون یلان کشور آغشته شد چو گشتند زان رنج یک سر سطوح نشستن یک با دگر همگروه یکی چاره باید کنون ساختند دل و جان از این کار پرداختند خروشی برامد ز ایران به زار که گیتی نخواهیم بی شهریار کسی کو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود همه روی یک سر به جنگ آوریم جهان بر بد اندیش به تنگ آوریم همه سر به سر تن به کشتن دهیم به آید که کشور به دشمن دهیم