ای درخت معرفت جز شک و حيرت چيست بارت يا که من باري نديدم غير از اين بر شاخسارت بر زمينت کشت و بردت سر به سوي آسمانها باغبان شوخ چشم پير و پنهان آبيارت يا بر آي از ريشه و چون من به خاک مرگ در شو تا نبينم سبز زين سان هم زمستان هم بهارت يا از آن سر شاخه هاي دور و پنهان از نظرها ميوه اي ديگر فرو افکن براي خواستارت حاصلي جز حيرت و شک ميوهاي جز شک و حيرت چيست جز اين؟ نيست جز اين؛ اي درخت پير بارت عمرها خوردي و بردي غير از اين باري ندادي حيف، حيف از اين همه رنج بشر در رهگذارت اي کلاغ صبحهاي روشن و خاموش برفي خوشتر از هر فيلسوفي دوست دارم قار قارت چيستي و از کجايي اي گياه ريشه در گم وي بنفشه ی اطلسي ديگر شناسم من تبارت پاي پاي و کور مالان من چو عمري خرج کردم زير سرد بي مروت سايه ات يعني حصارت چون گشودم چشم عبرت ناگهان ديدم که بيگه پرده ای برفينه پوشيده سرم يعني غبارت