روایت یک تنهایی عمیق در شلوغی شهر:
حالم و توصیف کنم؟
خب بیا فکر کنیم ،من پنج سالمه و تنها عروسکی که دوستش داشتم و بهم حس خوب میداد و کل روز بغلم بود رو ازم گرفتن به زور ،و کلی سرم داد زدن و اون عروسکم و گم و گور کردن تا دستم بهش نرسه ،حالا من نه عروسک میخام ،نه حالم خوبه ،با هیچی ام خوب نمیشم ،فقط کِز کردم زیر تخت و دارم بی صدا گریه میکنم و با خودم میگم :اگه عروسکم بود ،هیچی نمیخاستم از خدا..
تونستی حسش کنی حسمو؟
خب بیا فکر کنیم ،من پنج سالمه و تنها عروسکی که دوستش داشتم و بهم حس خوب میداد و کل روز بغلم بود رو ازم گرفتن به زور ،و کلی سرم داد زدن و اون عروسکم و گم و گور کردن تا دستم بهش نرسه ،حالا من نه عروسک میخام ،نه حالم خوبه ،با هیچی ام خوب نمیشم ،فقط کِز کردم زیر تخت و دارم بی صدا گریه میکنم و با خودم میگم :اگه عروسکم بود ،هیچی نمیخاستم از خدا..
تونستی حسش کنی حسمو؟
مشابه: