دلنوشته غمگین: وقتی در جشن بالماسکه خود واقعیات بودی:
میگفت اونجایی بزرگترین ضربه رو خوردم که فهمیدم من تو این جشن بالماسکه ،خود واقعیم بودم...
من بهت کمک کردم چون میخاستم حالت بده نباشه
اما تو نه تنها دروغ میگفتی بلکه اونقدر نقشتو خوب بازی کردی که وقتی فهمیدم چه اشغالی بودی باور نمیکردم نه بابا دست خوش عجب لاشخوری هستی ،فقط اونجایی که از درد میپیچیدی به خودت و کسیو نداشتی نگو چرا،یادت باشه که چیکار کردی 😉اینبار سپردم دست خدا منتظر کارماش باش.
من بهت کمک کردم چون میخاستم حالت بده نباشه
اما تو نه تنها دروغ میگفتی بلکه اونقدر نقشتو خوب بازی کردی که وقتی فهمیدم چه اشغالی بودی باور نمیکردم نه بابا دست خوش عجب لاشخوری هستی ،فقط اونجایی که از درد میپیچیدی به خودت و کسیو نداشتی نگو چرا،یادت باشه که چیکار کردی 😉اینبار سپردم دست خدا منتظر کارماش باش.
مشابه: